آشوب روان
آشوب روان

0

از 0 نفر

آشوب روان

ارسال از روز کاری

خرید اقساطی با دیجی پی

راهنما

تضمین کیفیت

تضمین کیفیت

سی روز تا مرد شدنِ من باقی مونده، سی روز تا سیزده ساله شدن؛ من آخرین پسری هستم که توی دهکده‌ی "پرنتیس‌آباد" مرد می‌شه. سال‌ها پیش، مردم به میکروبی به اسم "وِلوله" مبتلا شدن. میکروبی که "بتونه‌ها" اون رو به جون مردم انداخته بودن. اون میکروب باعث کشته شدنِ نیمی از مردهای دهکده، و از بین رفتن همه‌ی زن‌ها شد. درسته، سالیانِ ساله که دیگه توی پرنتیس‌آباد زنی وجود نداره. زاد و ولدی شکل نمی‌گیره و بچه‌ای به دنیا نمیاد. این دهکده و مردمش روز به روز پیرتر می‌شن. اما میکروب ولوله، اتفاقی به مراتب بدتر رو به مردم دهکده تحمیل کرد؛ ولوله باعث شد صدایِ افکار همه، حتی حیوانات هم شنیده بشه. این میکروب، مردها با افکار بی‌انتها و نامنظمشون رو دیوونه کرد و باعث به وجود اومدن جنگی بزرگ بین بتونه‌ها و انسان‌ها شد. جنگی که پایانش، به نابودی بتونه‌ها منجر شد. پدرم قبل از این‌که من به دنیا بیام، مریض شد و مرد؛ و بعد از به دنیا اومدنم، میکروب ولوله مادرمم از پا درآورد. بعد از اون، "بن" و "کیلیان" که دوست‌های قدیمی پدر و مادرم بودن، من رو بزرگ کردن. بن می‌گفت مادرم آخرین زن توی دهکده‌ی پرنتیس‌آباد بوده. اما مطمئن نبودم که واقعیت رو بهم می‌گه یا نه! توی پرنتیس‌آباد، هرکسی که مرد می‌شد، از پسرها فاصله می‌گرفت؛ و قاعدتاً منی که آخرین پسر بودم، باید تنهایی روزهام رو سپری می‌کردم. بن تلاش می‌کرد تا از من یه آدم قوی بسازه که از پس کارهاش برمیاد، واسه‌ی همین همیشه کارهای عجیبی رو بهم محول می‌کرد. مثل امروز که ازم خواسته بود از مرداب براش سیب بچینم و ببرم! تولد پارسالم، بن و کیلیان بهم یه سگ هدیه دادن، سگی که اسمش رو "مانچی" گذاشتم. تصور کنید یه سگ دارید که اصلاً راضی به بودنش نیستید، باید تر و خشکش کنید، تربیتش کنید، و از همه بدتر، به چرندیاتی که توی ذهنش می‌گذره گوش بدید! مانچی هم مثل تمام حیوانات دیگه، حرف می‌زد، اما گاهی بیشتر از حد معمول. من همیشه عاشق مرداب بودم، مردها نمی‌دونستن این‌جا می‌شه از صدای ولوله‌ها دور شد؛ هر چند که هنوز ولوله‌ی ریز حشرات و حیوون‌ها شنیده می‌شد، اما تا حدی قابل تحمل بود. همون‌طور که داشتم به بازیگوشی‌های سگ احمقم مانچی نگاه می‌کردم، احساس کردم ولوله‌ی یه نفر روی سرم آوار شد؛ سرم رو که چرخوندم، چشمم به "آرون" افتاد. مشتی حواله‌ی صورتم کرد، اون عادت به قلدری داشت، به آزار دادن من، و اگر یک روز این کار رو نمی‌کرد، روزش شب نمی‌شد. بعد از این‌که یه کتک مفصل بهم زد، از مرداب دور شد. اما چیزی که جای تعجب داشت، این بود که هیچ مردی به مرداب نمی‌اومد! پس برای چی آرون اون‌جا حضور داشت؟ با اعصاب خردی به راهم توی مرداب ادامه دادم؛ به ساختمون‌های متروکه بتونه‌ها که نزدیک شدیم، سگم مانچی شروع کرد که پارس کردن و تکرار یه حرف! "سکوت! سکوت!" اول فکر کردم لابد کروکدیلی باعث ترسش شده، اما وقتی گوش‌هام رو تیز کردم، هیچی نشنیدم؛ نکته دقیقاً همین‌جا بود، باید صدای ولوله‌ای می‌اومد، اما اون‌جا به معنای واقعی کلمه "ساکت" بود. وحشت کل وجودم رو گرفت. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ روزنه‌ای توی ولوله ایجاد شده؟ یا این‌که بتونه‌ها به مرداب برگشتن؟

محصولات مشابه


دیر درخت نارنج

دیر درخت نارنج

1,447,000تومان